نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

نیرنگ


مرد بازرگان به مجلس خلیفه وارد شد و ادای احترام کرد، سپس جایی را برای نشستن انتخاب کرد و هنوز ننشسته بود که چیزی توجه اش را جلب کرد.



یزید بالای مجلس نشسته بود و خوان شراب در مقابلش گسترده و نوازندگان در اطرافش می نواختند و ظرفی در مقابلش نهاده بود که با پارچه ای پوشانده شده بود.

بازرگان با خود می اندیشید که در زیر آن پارچه چیست؟

مجلس یزید بسیار شلوغ و پر هیاهو بود،عده ای می رفتند و عده ای دیگر می آمدند و پیروزی لشکریان را به او تبریک می گفتند.

سرداران از رشادتهای خود حکایت ها به میان می آوردند.

مرد در سکوت و حیرت به گفتگوی آنان گوش می داد...


    - ناگهان دیدیم جوانی به میدان آمد رشید و دلاور، رجز می خواند و شمشیرش را می چرخاند.ساعتی جنگید و سپس بر زمین افتاد،بدنش را قطعه قطعه کردیم،آنگونه که حسین نتوانست او را به خیمه بازگرداند.

    - آن جوان را می گویی؟! کاش او را نمی کشتید. چقدر شبیه پیامبر بود، چهره اش چهره او بود و چقد شبیه او گام بر می داشت و راه می رفت، چه سیمای نجیبی داشت.

    - چگونه او را نمی کشتیم؟! او ده ها نفر از ما را کشت.

    - اما او همچون پیامبر...

ناگهان یزید فریاد برآورد که :

ساکت باشید! در حضور من نزاع نکنید! از آن روز که این نابکاران را کشته و خاندانشان را به اسارت گرفته ایم، لحظه ای نیست که فریاد اعتراض از گوشه ای بر نخیزد و آسایش ما را برهم نزند.

من به این ابن زیاد ملعون گفته بود که حسین را بی سر و صدا از میان بردارد تا هیچکس در هیچ جای عالم نفهمد که چه کسی او را کشت و چرا کشت!

اماشما در کربلا چنان افتضاحی بپا کردید که کوس رسوایی مرا در عالم به صدا درآوردید.

    - اما سرورم ما همه سعی خود را کردیم تا فرمان شما را آنگونه که خواسته بودید اجرا نماییم.آنگاه که او با خاندانش به خانه خدا رفته بود تا حج به جای آورد، به سراغش رفتیم تا در آن ازدحام جمعیت بر سرش بریزیم و او را از پای درآوریم تا کسی نفهمد که قاتلش که بود و چرا کشته شد.اما او حج را ناتمام گذاشت و با خاندانش به سمت کوفه حرکت کرد.

یزید دوباره فریاد زد که : در راه کوفه او را نابود می کردید!

    - چنین نمودیم.ما راه را براو بستیم و به کربلا کشاندیم.سپس لشکری از مردان جنگی را بر اطراف فرات فرستاده،آب را بر حسین و خاندانش بستیم تا از تشنگی و گرسنگی و گرمای بی امان آفتاب از پای درآیند و بی سر و صدا به کار او خاتمه دهیم، صدای ناله کودکان در خیمه ها پیچیده و جانشان از تشنگی به لب رسیده بود.

حالا یزید پارچه را از روی ظرف طلا برداشته بود و با چوب بر آن می کوبید،بازرگان به آنچه در آن ظرف بود خیره شد و با چشمانی حیرت زده، یک سر بریده را در ظرف می نگریست؛

    - آه که چقدر نورانی و زیبا بود، عجب جاذبه ای داشت...

نگاهی از سر نفرت به یزید انداخت و روی برگرداند و به سخنان حاضران گوش سپرد.

    - آری ما می خواستیم که عطش حسین کار لشکر عمر سعد را آسان کند اما چنین نشد.ابن زیاد این بار فرمان داد که شبانه بر سرشان بریزیم و آنا را در خیمه هایشان بکشیم و بسوزانیم و تا صبح تنها خاکستری از آنها باقی می ماند و هیچکس نمی فهمد که چرا و چگونه نابود شده اند.

    عمر سعد لشکر خود را آماده کرد، مردان جنگی را بر اسبها نشاند و به سوی خیمه های حسین تاختند، صدای پای اسب ها کودکان را وحشت زده نمود، شیون و گریه سردادند، هنوز کاملا به خیمه ها نرسیده بودیم که عباس و همراهانش با پیغامی از حسین به سویمان تاختند که:

    امشب را به ما مهلت دهید تا به نماز و دعا به صبح رسانیم...برای ما فرقی نمی کرد،در هرحال در چنگ ما اسیر بودند و دیر یا زود نابودشان می کردیم،پس آنان به خیمه رفتند و ما هم به لشکرگاه بازگشتیم.

    تا صبح صدای تلاوت قرآن و مناجاتشان به گوش می رسید،آنچنان صمیمانه با هم گرم گرفته بودند که گویی به میهمانی آمده اند.

بازرگان که از این همه سنگدلی سرداران یزید حیرت کرده بود بی اختیار پرسید که مگر آنها چند نفر بودند؟

    - اندکی بیش نبودند،۱۷ – ۱۸ مرد و تعدادی زن و کودک که هفتاد نفر هم نمی شدند.

بازرگان با خود اندیشید که:

لشگرکشی؟! آن هم برای کشتن تنها هفتاد نفر که بیشتر آنها هم زن و کودک بودند؟!

خواست که اعتراض کند اما لب فروبست و گوش فرا داد.

    - شب را به آنها مهلت دادیم، آما در عوض صبح به سرآنها ریختیم.ابتدا تن به تن با آها به جنگیدیم،هر یک که به میدان می آمد چنان رجز می خواند و می جنگید که کسی از ضرب شمشیرش در امان نمی ماند،به ناچار از راه دور نیزه پرتاب مینمودیم و با سنگ و کلوخ از پشت به آنها ضربه می زدیم ،آنگاه که خستگی و زخم و عطش بیتابشان می نمود نزدیک آمده با هجوم شمشیر و نیزه کار را یکسره می ساختیم.

    عمر سعد دستور داد حلقه فرات را تنگ تر کنیم تا قطره ای آب به آنان نرسد و به این ترتیب لشکر عطش به کمکمان آمد.تشنگی امانشان را بریده بود،ناگاه دیدیم که حسین شیرخواره ای را بر دستانش بلند کرد و جلو آمد و فریاد زد که ای لشکریان قطره ای آب به این طفل بدهید،او که گناهی ندارد... اما سهم آن طفل تنها تیر سه شعبه ای بود که ما به سویش افکندیم و گلویش را گوش تا گوش برید، خون از آن فوران زد.

بازرگان زیر لب گفت: وه که چه مردمان پست و پلیدی، به طفلی نیز رحم نکردند.

    - آنگاه عباس را دیدیم که با مشکی خالی به سمت فرات می تاخت، او صف لشکریان را در هم شکست و خود را به کنار آب رساند،مشکش را پر نمود و کفی از آب را به لبان خشکیده اش نزدیک نمود، اما آنرا نخورد و آب را رها کرد و بر اسب سوار شد و به سمت خیمه ها تاخت. عمر سعد فریاد زد که اگر این آب به خیمه ها برسد حتی یک نفر از شما را باقی نخواهند گذاشت، به سوی عباس هجوم آوردیم، دستی را که مشک را گرفته بود قطع کردیم، مشک را به دست دیگر داد، آنرا نیز قطع کردیم، مشک را به دندان گرفت، گویی دل از مشک نمی کند، تمام امیدش به مشک بسته بود، مشک را با تیر نشانه رفتیم و امیدش را نا امید کردیم، با تیر چشمش را هدف گرفتیم، دستی که در بدن نداشت، سر راخم نمود تا با پاهای خود تیر را از چشمش بیرون بکشد که با عمود آهنین بر فرقش کوبیدیم و از زین اسب واژگونش ساختیم.

    آن روز عصر نشده بود که پیکر بی سر حسین در قتلگاه لگد کوب اسبان بود و دود و آتش از خیمه ها زبانه می کشید...

یزید همچنان با چوبی که در دست داشت بر دندانهای آن سر می زد، قهقهه چندش آوری سر داد و گفت: حقش بود! حسین باید نابود می شد تا نامی از او و جدش محمد در عالم باقی نماند، در زمین تنها ما...

مرد بازرگان که تا آن لحظه سخنان لشکریان را در ذهن خود به هم می پیوست تا حقیقت ماجرای شوم کربلا را دریابد با شنیدن نام محمد(ص) بی اختیار پرسید:

محمد؟ آیا منظور شما همان پیامبر خداست؟ شما را به خدا بگویید که این سر از آن کیست؟!

یزید گفت : این سر حسین بن علی است.

و مرد بی صبرانه پرسید و مادرش؟

و جواب شنید که : فاطمه دختر محمد(ص) است.

مرد بازرگان بی اختیار از جای برخاست و گفت:

    - یعنی تو سر پسر دختر پیامبرتان را از تن جدا نموده و چوب بر سر و رویش می کوبی؟!

یزید با خشم گفت : تو چه کار به مسائل مسلمین داری ای نصرانی؟

مرد بازرگان حالا دیگر مقابل یزید ایستاده بود و چشم در چشم او سخن می گفت:

    - گوش کن ای یزید من از سالیانی پیش به تجارت مشغول بودم و از شهری به شهری مسافرت می کردم، لذا خبر بعثت پیامبری که نشانی او در انجیل آمده و حضرت عیسی(ع) به او بشارت داده بود را شنیدم، تصمیم گرفتم به مدینه سر بزنم و از نزدیک با او آشنا شوم، به این منظور هدایایی تهیه کرده و به مدینه مسافرت نمودم و با پیامبر دیدار و گفتگو کردم، در همان مجلس بود که دیدم رسول خدا(ص) حسن و حسین (ع) را بر زانو نشانده و می بوسد.

    پس ای یزید ! چگونه پیشانی و صورتی را که پیغمبر بر آن بوسه می زد را با چوب بازیچه قرار داده ای؟!

    ای یزید تو می دانی که من در جزیره ای زندگی می کنم که در آن حوالی صومعه ای هست که در آنجا ثم چهارپایی را قالبی از طلا گرفته و در پارچه ه ای از حریر و دیبا پی چیده و در صندوقی از آن نگهداری می کنند و می گویند که این ثم ها به مرکبی تعلق دارد که حضرت عیسی(ع) بر او سوار می شده، بزرگان سرزمین ما و مردم عادی هر سال به زیارت صومعه آمده و گرد صندوق گشته و آن را زیارت می کنند و پارچه های حریر آن را برای تبرک تقسیم کرده و پارچه جدیدی به دور ثم ها می پیچند، آنگاه شما قدر ناشناسان با فرزند پیامبر خود چنین می کنید...؟!

یزید از جای برخاست و با خشم فریاد زد: ببرید این مرد را مگر نمی بینید که او ما را مفتضح ساخت و تباه کرد، بکشید او را.

ماموران یزید به سراغ بازرگان آمده و او را کشان کشان بردند.او را در حالی که شهادتین می خواند گردن زدند و آخرین کلامش این بود:

«لعنت بر یزید و اجداد ناپاک و پلید او باد


کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.