نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

برف!


از مدتها پیش در این فکر بودم که امسال به سفر حج بروم. بالاخره تصمیم خود را با اهل منزل در میان نهادم، همسرم خوشحال شد و مرا تشویق به رفتن کرد.



از آن روز، کار همسرم این شده بود که وسایل سفر مرا آماده کند، هر روز مقداری توشه و آذوغه تهیه می کرد و میان توبره ام می گذاشت. بچه ها هم مدام با شادی و خنده دور و برم می چرخیدند و برای خودشان چیزهایی سفارش می دادند. بالاخره روز موعود فرا رسید و من بار و بنه ام را روی اسبم بستم و با خانواده ام خداحافظی کردم و آنها را به خدا سپردم.

از رشت به سمت تبریز حرکت کردم، در آنجا به قافله ملحق شدم. کاروان در میان سلام و صلوات مشایعت کنندگان و دود اسفند به راه افتاد. عده ای سواره و گروهی پیاده راه می پیمودیم، همسفران با هم آشنا شده، انس و الفتی میانشان برقرار گردیده بود، بعضی برای هم حکایت نقل می کردند، بعضی دیگر در حمل و نقل وسایل یکدیگر را یاری می نمودند. یکی دو نفر هم سقایی و آب دادن به مسافران را به عهده گرفته بودند.

هوا سرد بود و صدای کولاک هر لحظه به گوش می رسید. به تدریج از شهر و آبادی دور شدیم و به دشت و صحرا رسیدیم، اولین کاروانسرا را پشت سر گذاشته بودیم که برف شروع به باریدن کرد. راه خود را میان دشتستان ها و مزارع اطراف روستاها طی می کردیم، من و تعدادی از دوستانم با کمی فاصله از عقب کاروان می آمدیم، همه چیز عادی بود تا آنکه قافله سالار در میان جمعیت به راه افتاد و با صدای بلند اعلان کرد منزلگاهی که در پیش داریم صعب العبور و ترسناک است بهتر است بر سرعت اسب هایمان بیفزاییم و تا هوا تاریک نشده از این منطقه دور شویم. با این سخن همه مسافران اسب های خود را هی کردند و به تاخت راه صحرا را پیش گرفتند. من و دوستانم نیز از بقیه تبعیت کردیم اسب های خود را راندیم و سعی کردیم به قافله ملحق شویم. دوستانم از من پیشی گرفتند به بقیه ملحق شدند اما اسب من گویا قادر نبود تندتر از پیش بتازد، شاید پایش آسیبی دیده بود نمیدانستم، وقتی لحظه ای به خود آمدم دیدم کاروان در افق ناپدید شد، برف چون فرش نرم سپید زمین را پوشانده بود، جای پای اسبها، رد کاروانیان را تا افق نشان می داد. حالا دیگر تنهایی و ترس هم به سرما اضافه شده بود، وحشت عجیبی به جانم افتاده بود، ریختن برف از روی شاخه ها و حتی صدای یک پرنده نیز دلم را می لرزاند...

زمین پوشیده از برف، زیر نور ماه میدرخشید، جای پای قافله ای که رفته بود، قافله ای که من هم می توانستم همراه آن باشم منظره غم انگیز را مجسم کرده بود. باد میان درختان می پیچید و برف همچنان می بارید و رد کاروان را روی زمین محو می کرد، صدای جغدان سکوت شب را می شکست، ترس و سرما و تاریکی توان حرکت را از من گرفته بودند، ناچار روی سنگی نشستم، بقچه و توبره ام را کنارم نهادم، تصمیم گرفتم که شب را همانجا بنشینم و صبحگاهان به کاروانسرا برگردم و به همراه چند راهنما خود را به قافله برسانم. نشستن روی سنگ یخ زده و وزش باد سرد تا مغز استخوانم را منجمد کرده بود صورتم را پوشانده و دستهایم را میان جامه ام فرو برده بودم.

با خدای خود نجوا می کردم:

خدایا! این چه حکمتی بود که بنده ناتوانت را که به قصد زیارت خانه ات شهر و دیارش را ترک کرده و به عشق تو پای در این کوهستان ناشناخته گذارده به چنین سرنوشتی کشاندی، راز از حرکت ماندن اسب چه بود؟

بی اختیار به اسبم نگریستم حیوان زیر درختی ایستاده بود از سرما جرأت دراز کشیدن نداشت. پوزه اش را میان برفها فرو برده بود و بوته های نیمه خشک را می جوید. زینش پوشیده از برف شده بود. کاش می توانستم بخوابم و به این وسیله کمی تسکین پیدا کنم اما خواب به چشمانم راه نمی یافت.

همان طور که نشسته بودم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و به روبرو خیره شدم، یک باغ بزرگ پیش رویم بود عجیب است چطور قبلا متوجه این باغ نشده بودم؟!

چه منظره خیال انگیزی!! برف روی شاخه بال درختان نشسته بود و مرغان شب خوان نغمه روحبخش را سر داده بودند، همه چیز زیر نور ماه تلألو خاصی داشت.

در میان نورافشانی ماه متوجه مردی شدم که میان باغ می گشت و با بیلی که در دست داشت برف را از روی شاخه پایین می ریخت. من لحظاتی مات و مبهوت به تابلوی زنده بدیعی که پیش رویم گشوده شده بود می نگریستم زمان و مکان را از یاد برده بودم از سحر آنچه می دیدم میخکوب شده بودم، خواب بودم یا بیدار، حالا دیگر آن باغبان متوجه حضور من شده بود همانطور که بیل را روی شانه اش گذارده بود به سمت من حرکت کرد در چند قدمی من و مقابلم ایستاد. به چهره ام نگریست مهربانی و صمیمیت در نگاهش موج می زد. تو گویی سالها با من آشنا بود، احساس گرمای مطبوعی کردم. حس کردم از قامت سرو آسای اوست که چنین گرمای دلپذیری از خود ساطع می سازد. سرانجام لب به سخن گشود و به زبان فارسی پرسید:

تو کیستی و اینجا چه می کنی؟

با این سوال به یاد غصه هایم افتادم، با اندوه پاسخ دادم از قافله بازمانده ام، نگاهش لحظاتی روی چهره ام درنگ کرد و گفت:

نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.

او به میان باغ برگشت و من خود را برای نماز آماده کردم، همانجا کنار جاده روی برف به نماز ایستادم و به راز و نیاز با خدا پرداختم. مدتی از شب را به عبادت سر کردم نافله ام تمام شده بود که آن باغبان دلسوز به سویم برگشت با همان کلام مهرآمیز پرسید: نرفته ای؟

گفتم: نه راه را نمیدانم.

او گفت: جامعه بخوان.

او دوباره به باغ بازگشت و من شروع به خواندن زیارت جامعه کردم با آنکه هیچگاه آن را حفظ نکرده بودم و اکنون نیز از حفظ نمی دانم در آن دقایق تمام زیارت جامعه را کلمه به کلمه با توجه کامل قرائت کردم و به پایان رساندم. سرگرم راز و نیاز بودم که آن سرو قامت ماه رو دوباره یادم کرد و به سویم آمد، یکبار دیگر به آهنگی دلسوزانه پرسید: هنوز نرفته ای؟

نفسی کشیدم و بغضم را فرو دادم، سپس با اندوه گفتم: راه را نمی دانم، رد کاروان را نیز برف پوشانده و او این بار با همان لحن مهربان گفت: عاشورا بخوان.

من زیارت عاشورا را نه پیش از آن و نه حتی اکنون از حفظ نداشته ام اما در آن لحظات رو به قبله نشستم و با فصاحت کامل زیارت عاشورا را از حفظ خواندم، توجه و حال انقطاع عجیبی پیدا کرده بودم، خود را در کربلا و در حرم مولایم اباعبدالله الحسین می دیدم، زیارت را تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعای علقمه خوانده بودم که او دوباره به سراغم آمد با آهنگی مهربان تر از پیش پرسید هنوز نرفته ای؟

بغض در گلویم ترکید و گفتم نه آقا من راه را بلد نیستم!

او گفت: آماده شو من تو را به قافله می رسانم.

سپس به درون باغ رفت و با الاغی برگشت، خود روی الاغ نشست و بیل را بر شانه نهاد و به من گفت تو هم پشت سر من سوار شو. من با شادمانی عنان اسبم را گرفتم و به سراغ الاغ رفتم روی الاغ نشستم و عنان اسبم را کشیدم اما اسبم همچنان قدرت حرکت نداشت. باغبان بمن گفت عنان اسبت را به من بده وقتی عنان اسب در دست او قرار گرفت اسب شروع به حرکت کرد. ما در مسیری که کاروان رفته بود حرکت می کردیم و برف تازه زبر پایمان فشرده می شد و صدای خش خش برفهایی که زیر پایمان فشرده می شد به گوش می رسید...

گرچه هوا هنوز تاریک بود، در دلم نوری از امید تابیده بود و غم و اندوه جای خود را به نشاط و اطمینان داده بود. به چادر وسیعی که برف گسترده بود می نگریستم و برای دیدن همسفرانم لحظه شماری می کردم یکباره گرمای مطبوع دستانش را روی زانویم احساس کردم و بعد صدای گرم و پدرانه اش که می گفت:

«شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله نافله نافله! شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا

حالا دیگر به پیچ جاده رسیده بودیم و او این بار گفت: «شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه من مفتون صدای مهربان و نصیحت پدرانه او شده بودم و گرمای مطبوعی که از وجودش ساطع می شد مرا از سرمای محیط پناه داده بود.حالا دیگر پیچ جاده را پشت سر نهاده بودیم او ناگهان گفت:

نگاه کن همسفرانت آنجا هستند.

من نگاه کردم، راست می گفت، اهل کاروان بودند که کنار نهر آبی نشسته و وضو می گرفتند من از شدت اشتیاق از الاغ پایین پریدم و سراغ اسبم رفتم اما نتوانستم سوار آن شوم. آن باغبان از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و به من کمک کرد تا سوار اسبم شدم و عنان آن را به سمت رفقایم گرداند سپس آن را هی کرد و من شکر کردم و از او دور شدم...

اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که به فکر فرو رفتم این شخص که بود؟ چرا اینقدر لطف و محبت داشت؟ چطور به این سرعت مرا به همسفرانم رساند؟ بی اختیار سربرگرداندم و از آنچه نمی دیدم افسوس و حسرتی همیشگی بر جانم نشست...

تنها برف بود، بی هیچ رد پایی...

کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.