نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام


امام حسین علیه السلام قبل از قیام

روز سوم شعبان سال چهارم هجرى، در بیت عصمت و طهارت نوزادى متولد شد که ولادتش قلبها را مسرور و دیده‏ها را گریان ساخت. کودک را نزد رسول خدا (ص) آوردند. پیامبر گرامى در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را (حسین) نامید. جبرئیل و فرشتگان آسمانها براى تهنیت و شادباش به محضر رسول خدا (ص) نازل مىشدند و تولد این نوزاد را تبریک مىگفتند ولى آنان حامل پیام دیگرى نیز بودند، خبرى که رسول خدا (ص) را بشدت متأثر کرد و اشک از دیدگانش جارى شد: (این کودک را امت تو به قتل مىرسانند!).

امام حسین (علیه السلام) یک ساله بود که فرشتگان بسیارى بر نبى مکرم اسلام نازل شدند و عرض کردند: (یا محمد! همان ستمى که از قابیل بر هابیل وارد شد، بر فرزندت (حسین) وارد مىشود و همان اجرى که به هابیل داده شد، به حسین داده مىشود و عذاب کنندگانش همچون عذاب قابیل معذب خواهند بود) از این رو، رسول خدا (ص) مىفرمود: "خداوندا! هر کس حسین مرا ذلیل مىکند، خوار و ذلیلش کن و هر که حسینم را مىکشد، او را کامروا قرار مده!".

رسول خدا (ص) به انحاء و طرق مختلف، مراتب فضیلت و منزلت فرزند خود، حسین (علیه السلام) را به امت گوشزد مىفرمودند. گاه به زبانى فراگیر، تمامى اهل بیت را مىستود و گاه درباره امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) سخنانى بیان مىفرمودند و گاه در خصوص امام حسین (علیه السلام) اشاره نموده، مقامش را یادآور مىشدند تا حجت بر همگان تمام شود و حق از باطل مشخص گردد، گاهى نیز در مقابل چشمان مردم، گلوى حسین و دهان او را مىبوسیدند و یا زمانى که در سجده نماز بودند و سنگینى حسین را بر دوش خود احساس مىکردند، به احترامش سجده را طول مىدادند تا جایى که نمازگزاران گمان مىکردند وحى الهى نازل شده است. آرى کسانى که پس از این، در سال 61 هجرى، خون حسین (علیه السلام) را به گردن گرفتند، در زمان طفولیت آن حضرت، چه بسا کودکان و یا جوانانى بودند که سخنان پیامبر (ص) را نمىشنیدند و یا با بىاهمیتى گوش مىکردند و ممکن بود از یادشان محو شود ولى آنچه با چشم دیده مىشود، در دلها مىماند.

امام حسین همچنان رشد مىکرد تا زمان رحلت جد گرامیش، رسول خدا، محمد مصطفى (ص) فرا رسید و پس از آن، پدر را خانه‏نشین و مادر را از دست رفته و برادر عزیزش را مسموم دید در این حال، بنا به امر الهى، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغى در تاریکیهاى جهالت و پرچمى در مسیر هدایت باشد. امامت آن حضرت، مقارن با باقیمانده ایام خلافت (معاویه بن ابى سفیان) بود.

در این مدت، هیچ حرکت علنى از ایشان سر نزد تا آنکه معاویه در ماه رجب سال 60 هجرى به هلاکت رسید. وى لحظاتى پیش از مرگ، فرزندش (یزید) را طلبید و به او چنین گفت:(پسرم! من گردنکشان را به اطاعت تو واداشته، سراسر کشور را زیر فرمان تو درآوردم و از همه برایت بیعت گرفتم ولى از سه نفر بر تو بیمناکم و مىترسم با تو مخالفت کنند: اول (عبدالله بن عمر [فرزند عمر بن خطاب]، خلیفه دوم) دوم (عبدالله بن زبیر) و سوم (حسین بن على).اما عبدالله بن عمر: گرچه با تو بیعت نکرده است، ولى دلش با توست. او را به طرف خود جذب کن و در صف یارانت داخل نما. و اما عبدالله بن زبیر را اگر توانستى قطعه قطعه کن چرا که او روباهى مکار و حیله‏گر است و براى نابودیت از هیچ کوششى فروگذار نخواهد کرد! و اما حسین بن على تو او را خوب مىشناسى او پاره تن پیغمبر و تنها یادگار آن حضرت است. من مىدانم که اهل عراق او را به جنگ با تو مىکشانند و سپس تنهایش مىگذارند. اگر بر او غلبه کردى، احترام پیامبر را درباره او رعایت کن و نسبت به او بد رفتارى نکن که او با ما نیز خویشاوندى و بستگى فامیلى دارد).

 

بقدرت رسیدن یزید

با هلاکت معاویه، تاریخ اسلام وارد مرحله جدیدى مىشود و برگى خونین از تاریخ ورق مىخورد. (یزید بن معاویه) که جوانى عیاش، شرابخوار و بىسیاست بود، از ابتدا بنا داشت نگذارد کسى از مخالفینش زنده بماند یا باید همه بیعت کنند و یا کشته شوند! او نامه‏اى به (ولید بن عتبه)، حاکم مدینه نوشت و به او دستور داد از همه برایش بیعت بگیرد و در مورد امام حسین (علیه السلام) تأکید کرد و گفت: (اگر حسین از بیعت امتناع کرد، سر از تنش جدا کن و براى من بفرست!)

ولید بن عتبه پس از خواندن نامه، با (مروان حکم) به مشورت پرداخت و نظر او را جویا شد. مروان گفت: (قبل از آنکه خبر مرگ معاویه منتشر شود، حسین را احضار کن و از او بیعت بگیر، اگر امتناع کرد، بىدرنگ او را بکش که اگر من جاى تو بودم، همین کار را مىکردم!)

ولید گفت: اى کاش من به دنیا نمىآمدم تا به چنین عملى اقدام کنم و خون حسین را به گردن بگیرم!سپس امام را احضار کرد، امام حسین (علیه السلام) که خطر را احساس مىکردند، به همراه جوانان مسلح نزد ولید رفتند تا در صورت لزوم، قادر به دفاع از خود باشند. ولید، خبر مرگ معاویه را به اطلاع حضرت رسانید و تقاضاى بیعت کرد. امام (علیه السلام) با این کلمات از بیعت خوددارى کردند: (بیعت، موضوع مهمى است که در خفا و پنهانى نمىتوان انجام داد و حتماً تو به بیعت سرى من اکتفا نخواهى کرد و بیعت آشکار مىخواهى).

ولید گفت: آرى.امام بار دیگر فرمودند: پس تا فردا صبح که مردم را براى این کار دعوت خواهى کرد صبر کن!مروان که در آنجا حاضر بود، خطاب به ولید گفت: اى ولید به حرفهاى حسین گوش نکن و عذرش را نپذیر اگر بیعت نکرد، او را زنده نگذار!امام بار دیگر فرمودند: واى بر تو اى پسر زن بدکاره! تو مىخواهى دستور قتل مرا بدهى ـ آنگاه خطاب به ولید، فرمودند: اى امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم، فرشتگان به خانه ما رفت و آمد مىکنند و رحمت خداوند به خاطر ما بر مردم گشوده مىشود و پایان آن نیز به نام ما است، ولى یزید، مردى فاسق و شرابخوار و خونریز و متجاهر به فسق است و کسى مثل من با شخصى مثل یزید هرگز بیعت نخواهد کرد! با این حال، تا فردا صبح صبر کنید و در کار خود تأمل نمایید من نیز تأمل خواهم کرد. امام پس از این گفتار از منزل ولید خارج شدند.

صبحگاهان، امام (علیه السلام) از منزل بیرون آمدند و در راه با مروان ملاقات کردند.مروان گفت: یا ابا عبدالله! من خیرخواه تو هستم نصیحت مرا گوش کن تا سعادتمند شوى!امام پاسخ دادند: نصیحتت چیست بگو تا بشنوم!

مروان گفت: من به تو دستور مىدهم با یزید بیعت کنى چون به صلاح دنیا و آخرت توست!

امام چنین فرمودند: إنا لله وإنا إلیه راجعون! الآن که امت پیغمبر، گرفتار خلیفه‏اى چون یزید شده، باید فاتحه اسلام را خواند! من از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که مىفرمود: (خلافت بر خاندان ابوسفیان حرام است).در این هنگام، مروان با عصبانیت از امام جدا شد و به راه خود ادامه دادند.

با این سخنان، حسین بن على (علیه السلام) مخالفت علنى خود را با یزید بیان کردند و مبناى حرکات بعدى ایشان نیز همین فرمایشات بود یعنى کوشش براى حفظ اسلام و جلوگیرى از سلطه خلیفه‏اى چون یزید بر شؤون مملکت اسلامى.

هجرت امام حسین (علیه السلام) به مکه

صبح روز بعد، سوم شعبان سال 60 هجرى، محمد بن حنفیه، برادر امام حسین (علیه السلام) به منزل حضرت آمد و عرض کرد: برادر جان! تو از همه مردم نزد من عزیزترى و من خیرخواه تو هستم! تو جان من، روح من، نور چشم من و بزرگ خاندان من هستى. خداوند اطاعت تو را بر من واجب ساخته و تو را برترى داده است. به نظر من باید هر چه مىتوانى از شهرها و مراکز قدرت یزید دورى کنى و نمایندگانى را به طرف مردم بفرستى و آنان را به بیعت خودت بخوانى. من مىترسم که به یکى از این شهرها بروى و مردم دو دسته شوند و کار به جنگ بکشد ونخستین قربانى، تو باشى!

امام پرسیدند: برادر جان! به کدام نقطه بروم؟

محمد حنفیه عرض کرد: به مکه برو و اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، به مناطق کوهستانى برو از شهرى به شهرى برو و ببین کار مردم به کجا مىانجامد!

امام حسین (علیه السلام) فرمودند: برادر جان! خیرخواهى کردى و امیدوارم نظرت صائب و پیشنهادت کارساز باشد ولى برادر جان، به خدا قسم، اگر هیچ پناهگاهى نیابم و یار و یاورى نداشته باشم، هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد!

 محمد بن حنفیه گریست و امام نیز با او به گریه افتادند.سپس امام فرمودند: برادر جان خدا به تو جزاى خیر دهد، من اکنون با برادران و برادرزادگان و شیعیان خود عازم مکه هستم و مانعى ندارد که تو در مدینه بمانى و مسائل و رویدادهاى اینجا را به من اطلاع بدهى. سپس کاغذ و دوات طلبیدند و این وصیت‏نامه را براى محمد حنفیه نوشتند:

بسم الله الرحمن الرحیم، این وصیتى است از طرف حسین بن على بن ابى طالب به برادرش محمد، معروف به"ابن حنفیه". حسین بن على گواهى مىدهد که معبودى جز خداوند نیست. او یکتا و بى شریک است و گواهى مىدهد که محمد (ص) بنده و رسول اوست که از جانب حق تعالى پیام حق را آورده است و گواهى مىدهد که بهشت و جهنم حق است و ساعت قیامت بیقین فرا خواهد رسید و خداوند هر که را که در قبر باشد، برانگیخته خواهد کرد.به هیچ وجه من به خاطر تفریح و تفرج، و یا به جهت استکبار، خودبزرگ‏بینى، فساد در زمین و ستمکارى خروج نکردم بلکه تنها هدفم این است که خرابیهایى را که در امت جدم محمد (ص) پدید آمده است اصلاح کنم. من مىخواهم امر به معروف کنم و از منکر و بدى نهى نمایم. به سیره و روش جدم رسول خدا (ص) و پدرم على بن ابى طالب (علیه السلام) عمل نمایم. پس هر کس حرف مرا بپذیرد و به قبول حق قبول کند، خداوند سزاوارتر به حق است (و پاداشش با اوست) و هر که با من مخالفت کند، من صبر مىکنم تا خداوند بین من و او به حق حکم کند که او احکم الحاکمین است. اى برادر این سفارش من به توست اى برادر جز به نیروى خداوند توفیق نخواهم یافت تنها به او توکل مىکنم و فقط به درگاه او انابه مىنمایم، والسلام علیک وعلى من اتبع الهدى ولا حول ولا قوة إلا بالله العلى العظیم .

فرزند پیامبر، در دل شب و در حالى که این آیه را تلاوت مىفرمود، از مدینه خارج شد: (فخرج منها خائفاً یترقب) موسى از شهر خارج شد در حالى که مىترسید و انتظار داشت او را تعقیب کنند (سوره قصص: آیه21) این آیه جمله‏اى است که حضرت موسى (علیه السلام) هنگام خروج از شهر و فرار از چنگ فرعونیان بر زبان راند.

ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) بقیه ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذى قعده را در مکه ماندند. افراد و شخصیتهاى گوناگون، (چه کسانى که در مکه با حضرت ملاقات مىکردند و چه آنان که در بین راه یا در مدینه با ایشان گفتگو مىنمودند) پیشنهاد مىکردند ایشان در مکه بمانند و بعضى مایل بودند آن جناب با حکومت مرکزى مصالحه نماید ولى فرزند رسول خدا (ص) پاسخش این بود: (من از طرف رسول خدا (ص) مأموریتى دارم که باید انجام بدهم)، این سخنان و سخنانى که امام در مدینه، عدم بیعت با یزید و اعلام برائت از حکومت وى بیان کرده بودند، مبین این مطلب است که ابا عبدالله (علیه السلام) حاضر بودند هر بهایى را براى رسیدن به مقصود خود بپردازند و در این راه از هیچ حادثه‏اى بیم نداشتند و بلکه حرکات ایشان بر طبق یک نقشه از پیش طراحى شده بود.

دعوت اهل کوفه از امام علیه السلام

اهل کوفه از ورود امام حسین (علیه السلام) به مکه و امتناع حضرت از بیعت با یزید فاسق با خبر شدند و در منزل یکى از سرشناسان کوفه به نام (سلیمان بن صرد خزاعى) از یاران امیرالمؤمنین على (علیه السلام) اجتماع کردند.

سلیمان در منزل سخنانى بدین شرح بیان کرد: (اى شیعیان! همه شنیده‏اید که معاویه مرد و پسرش یزید به جاى او نشست و نیز مىدانید که حسین بن على (علیه السلام) با او مخالفت کرده و از دست آنان گریخته و به خانه خدا پناه آورده است. شما شیعه پدر او هستید و حسین (علیه السلام) امروز به یارى و مساعدت شما نیاز دارد. اگر یقین دارید که او را یارى مىکنید و با دشمنان او مىجنگید، آمادگى خود را کتباً به اطلاع او برسانید و اگر مىترسید که سستى کنید و یاریش نکنید، او را به حال خود بگذارید و فریبش ندهید).

سلیمان بخوبى روحیه مردم کوفه را مىدانست مردمى که از یارى امام حسن مجتبى (علیه السلام) دست برداشتند و او را در مقابل لشکر معاویه رها کردند و شهرى که محل شهادت على (علیه السلام) است. او آگاه بود که وعده یارى آنان قابل اعتماد نیست و نه تنها او، بلکه بسیارى از مردم مکه و مدینه نیز بر این مطلب آگاهى کامل داشتند.

اهل کوفه در طى چند مرحله، نامه‏هایى که هر یک حاوى امضاهاى متعددى بود، به امام حسین (علیه السلام) نوشتند و در آن نامه‏ها از حکومت یزید ابراز انزجار کردند و از حسین بن على (علیه السلام) خواستند به کوفه آمده، زمام امور را در دست گیرد.

با وجود اینکه حدود 150 نامه به دست آن حضرت رسیده بود، ولى ایشان هیچ اقدامى نکردند. سیل نامه‏ها سرازیر بود تا آنکه بنا به بعضى نقلها، حدود 12 هزار نامه به امام رسید.

محتواى بعضى از نامه‏ها چنین بود:

1 ـ بسم الله الرحمن الرحیم، به حسین بن على (علیه السلام) از شیعیان مؤمن و مسلمان او. اما بعد بشتاب! بشتاب که مردم منتظر تو هستند و به شخص دیگرى نظر ندارند. بشتاب بشتاب والسلام علیک.

2ـ اما بعد بستانها سرسبز است و میوه‏ها رسیده. اگر مىخواهى، وارد کوفه شو که در این صورت بر لشکر آماده‏اى وارد شده‏اى.

3 ـ نعمان بن بشیر، والى کوفه در قصر است، ولى ما به نماز جمعه و جماعت او حاضر نمىشویم و روزهاى عید با او به مصلى نمىرویم. اگر بشنویم که به سوى ما مىآیى، او را از کوفه بیرون مىکنیم و روانه شام خواهیم کرد.

کثرت نامه‏ها سبب شد که ابا عبدالله (علیه السلام) به دعوت عمومى مردم کوفه پاسخ مثبت دهند و از این به بعد، حرکت آن حضرت علیه حکومت فاسد یزید شکل دیگرى به خود مىگیرد. پس از این دعوت عمومى، یک حرکت فراگیر مردمى مىتوانست مشکلات فراوانى را براى حکومت مرکزى ایجاد کند. این دعوت عمومى از امام (علیه السلام) مفادش این است که کوفه مىتواند پناهگاهى مطمئن براى آن حضرت باشد لذا به حسب ظاهر باید اوضاع را بررسى کرد و در صورت تأیید ادعاى آنان، به کوفه رفت.

بدین منظور، امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل را به عنوان نماینده خود به کوفه فرستادند و از او خواستند که ضمن رعایت تقوى و اصول مخفى کارى و پنهان نمودن مقصود خود از حرکت به کوفه، در صورتى که اوضاع را مناسب دید، حضرت را مطلع کند و نامه‏اى خطاب به مردم کوفه نوشته، به او تحویل دادند.

مسلم بن عقیل از مکه حرکت کرد و روز پنجم شوال به کوفه رسید و مخفیانه وارد منزل (مختار بن ابى عبیده ثقفى) شد. کوفیان بطور پنهانى به دیدار او مى آمدند و با او بیعت مىکردند و مسلم نیز نامه امام را براى آنان مىخواند.

جمعیت بیعت کنندگان به 18 هزار نفر رسید. مسلم نیز طى نامه‏اى به امام گزارش داد که کوفه آماده پذیرائى از ایشان است. کثرت رفت و آمد مردم به منزل مختار، سبب شد والى کوفه، نعمان بن بشیر به محل اختفاى مسلم پىببرد. او به منبر رفته، مردم را از مخالفت با یزید برحذر داشت و گفت: (من با کسى که به جنگ من نیامده باشد، کارى ندارم ولى اگر در مقابل من بایستید و از فرمان خلیفه خود، "یزید" سرپیچى کنید، تا زمانى که دسته شمشیر در دست من است با شما جنگ خواهم کرد".

عده‏اى از اطرافیان نعمان از وى خواستند که هر چه زودتر در مقابل این موج توفنده، سلاح به دست گیرد و کوفیان را بشدت سرکوب کند تا حرکت آنان در نطفه خفه شود ولى نعمان بن بشیر این رأى را نپذیرفت. این عده نیز یزید را از ورود مسلم به کوفه و بیعت مردم با او مطلع ساختند و خاطرنشان کردند که نعمان بن بشیر از مقابله با مردم طفره مىرود.

والى جدید کوفه!

یزید پس از اطلاع از ماجرا، نعمان را عزل کرد و عبیدالله بن زیاد را که در آن زمان والى شهر بصره بود، با حفظ سمت، به ولایت کوفه منصوب کرد. این مرد خشن و سفاک مأموریت داشت مسلم را دستگیر کند و قیام را سرکوب نماید.

دعوت امام حسین (علیه السلام) منحصر به مردم کوفه نبود، بلکه طى نامه‏هایى به سران بصره از آنان نیز استمداد جستند. غلام آن حضرت (سلیمان) دو نامه را براى یزید بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود به بصره برد که امام تقاضاى کمک خود را از این دو بزرگ بصره در آن نامه‏ها مطرح کرده بودند. یزید بن مسعود قبیله بنى تمیم را با سخنان شورانگیز خود تهییج کرد و آنان را آماده یارى امام نمود. سپس به ایشان نامه‏اى نوشت و وفادارى خود و افرادش را اعلام نمود. حضرت پس از خواندن نامه او بسیار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناک و وحشت‏آور قیامت ایمن دارد و تو را عزیز کند و در روزى که فشار تشنگى بسیار شدید است، تو را سیراب سازد...متأسفانه یزید بن مسعود پیش از حرکت به سمت امام (علیه السلام)، خبر شهادت آن حضرت را شنید و بسیار متأثر شد، اما منذر بن جارود که دخترش همسر عبیدالله بن زیاد بود، غلام را به همراه نامه تسلیم ابن زیاد کرد. او نیز غلام را به قتل رساند و طى سخنانى مردم را از هر نوع مخالفتى برحذر داشت و راهى کوفه شد.

عبیدالله پس از آنکه به کوفه نزدیک شد، توقف کرد تا هوا تاریک شود. اول شب، در حالى که عمامه سیاهى بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاریکى وارد کوفه شد. مردم که انتظار ورود امام حسین (علیه السلام) را داشتند، گمان کردند او حسین بن على (علیه السلام) است لذا بسیار شاد شدند. ولى بعد از اینکه به او نزدیک شدند، او را شناختند. ابن زیاد شب را در کاخ ماند و منتظر صبح شد.صبحگاهان عبیدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد که به عنوان امیر کوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دورى کنند و به او بپیوندند. مسلم بن عقیل نیز پس از شنیدن خبر ورود عبیدالله به کوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل (هانى بن عروه) وارد شد. هانى بن عروه رئیس قبیله مراد و از اعیان و اشراف کوفه بود و از نفوذ فراوانى در بین افراد قبیله خود و سایر هم‏پیمانانش برخوردار بود. عبیدالله اشخاصى را براى یافتن محل اختفاى مسلم به اطراف فرستاد. یکى از غلامان او به نام (معقل) از طرف عبیدالله مأموریت یافت تا بظاهر با مسلم بیعت کند و بدین منظور، ابن زیاد سه هزار درهم به او داد تا این مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را کاملاً جلب نماید. وى ابتدا موفق به جلب اعتماد (مسلم بن عوسجه اسدى) شد و از این طریق، به خانه هانى بن عروه راه یافت. بنابر این محل اختفاى مسلم براى عبیدالله برملا شده بود.

ابن زیاد انتظار داشت همه اعیان و اشراف کوفه از او حمایت کنند ولى در میان آنان هانى بن عروه را نمىدید. او مدتى بود که به دیدار عبیدالله نیامده بود. اطرافیان امیر کوفه به او گفتند: شنیده‏ایم هانى مریض است و بدین جهت به دیدار شما نیامده است. عبیدالله گفت: ولى من شنیده‏ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه مىنشیند. نزد او بروید و بگویید اگر مریض است و به دیدار ما نمىآید، ما به دیدار او خواهیم رفت. فرستادگان ابن زیاد به منزل هانى رفتند و پیام عبیدالله را به او رساندند، سپس به وى اطمینان دادند که از جانب ابن زیاد هیچ خطرى متوجه وى نخواهد شد و او را به کاخ ابن زیاد آوردند. همین که چشم عبیدالله به هانى افتاد، گفت: خائن با پاى خودش آمد! من زندگى او را مىخواستم ولى او مرگ مرا مىطلبید! سپس او را بشدت توبیخ کرد و از او خواست مسلم بن عقیل را تحویل دهد. هانى مطلب را بشدت انکار مىکرد اما با آمدن (معقل)، جاسوس ابن زیاد، دانست که راز او فاش شده است. عبیدالله مجدداً از هانى خواست که مسلم را تحویل دهد ولى او حاضر نشد میهمانى را که به او پناه آورده، به دشمن بسپارد.

عبیدالله، هانى را بشدت مضروب کرد و در یکى از اتاقهاى کاخ حبس نمود.خبر ورود هانى به کاخ، به گوش اطرافیانش رسید و حدس زدند خطر، جان او را تهدید مىکند. لذا به کاخ هجوم آوردند و از عبیدالله خواستند تا واقعیت را بازگو کند. (شریح قاضى) نیز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد که هانى زنده است و بدون آنکه تفصیل واقعه را بیان کند، مردم را فریفت و آنان را متفرق کرد.

 

قیام مسلم بن عقیل علیه السلام

چون خبر دستگیر شدن هانى بن عروه به مسلم رسید، با یارانش خروج کرد و به دنبال آن، در کوفه درگیر جنگ شد. عبیدالله که خود را در خطر مى دید، دست به دسیسه زد. اعیان و اشراف کوفه به دستور او بین مردم شایعه‏پراکنى نموده، به مردم گفتند: لشکر عظیمى از طرف شام مى آید تا حرکت شما را سرکوب کند! با این فریب و حیله، کوفیان سست‏عنصر، مسلم را رها کردند. او در حالى روز را به شب رساند که تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه کرد، آن ده نفر نیز رفته بودند. پس از آن، تنها و بى کس در کوچه‏هاى شهر مى گشت تا آنکه پیرزنى او را دید و پناهش داد. ولى پسر آن زن مأموران عبیدالله را از محل اختفاى او آگاه کرد. سربازان حکوتى بى درنگ خانه پیرزن را محاصره کردند و از مسلم خواستند خود را تسلیم کند. او نیز زره پوشید و بر اسب خود سوار شد. با سربازان جنگید و پس از آنکه عده‏اى را کشت، بر اثر خستگى و جراحت، از اسب بر زمین افتاد و دستگیر شد.

به دستور ابن زیاد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند. تاریخ شهادت وى را نهم ذى حجه سال 60 هجرى قمرى ذکر کرده‏اند. پس از آن، عبیدالله "هانى بن عروه" را نیز به شهادت رسانید.

 

حرکت امام حسین (علیه السلام) از مکه به سمت عراق

یزید بن معاویه عده‏اى از مأموران خود را به مکه فرستاد و از آنان خواست که امام (علیه السلام) را ترور کنند و اگر کار به جنگ کشید با امام بجنگند. امام حسین (علیه السلام) که از این توطئه آگاهى یافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذى حجه، (یعنى یک روز پیش از به شهادت رسیدن مسلم بن عقیل، مکه را ترک کردند. بسیارى از مردم، حضرت را از رفتن به کوفه منع مى کردند و آنان را مردمى غیر قابل اعتماد مىدانستند. از آن جمله محمد بن حنفیه برادر امام حسین (علیه السلام) شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنین عرض کرد: برادر جان! شما مىدانید که مردم کوفه با پدر و برادرت مکر کردند و من مىترسم با تو نیز چنین کنند اگر صلاح مىدانى در مکه بمان زیرا تو عزیزترین و ارجمندترین افراد هستى!

حضرت فرمودند: مىترسم یزید بن معاویه بطور ناگهانى مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسیله من به خانه خدا هتک حرمت شود!

محمد بن حنفیه عرض کرد: اگر از این مىترسى، به یمن برو زیرا در آنجا محترم خواهى بود و یزید هم نمىتواند به تو دست یابد، یا اینکه به بیابانها برو و در آنجا بمان!

حضرت فرمودند: در پیشنهاد تو تأمل خواهم کرد.با این وجود، ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) تصمیم گرفتند مکه را به مقصد کوفه ترک کنند. ساعات آخر شب بود. خبر حرکت امام به محمد بن حنفیه رسید. او خود را به امام رسانید و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسید.محمد بن حنفیه عرض کرد: برادر جان! مگر وعده ندادى که در پیشنهاد من تأمل خواهى کرد؟

حضرت فرمودند: بلى.

محمد بن حنفیه گفت: پس چرا شتاب مىکنى؟

حضرت فرمودند: پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: اى حسین! به سمت عراق حرکت کن که خداوند مىخواهد تو را کشته ببیند!

محمد بن حنفیه گفت: إنا لله وإنا إلیه راجعون! اکنون که براى کشته شدن مىروى، پس این زنها را براى چه با خودت مىبرى؟

حضرت فرمودند: رسول خدا به من فرمود: خداوند مىخواهد این زنان را اسیر ببیند!

پس از این گفتگو، محمد حنفیه با امام وداع کرد و امام مکه را ترک کردند. لحظاتى پیش از حرکت، فرزند رسول خدا (ص) این خطبه را که حاکى از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعیت ایراد فرمودند:(الحمد لله ما شاء الله ولا قوة إلا بالله وصلى الله على رسوله.. خطّ الموت على ولد آدم...: خط مرگ، بر فرزندان آدم کشیده شده است همچون خط گردنبندى که بر گردن دختران جوان نقش مىبندد. من چقدر مشتاق دیدار گذشتگان خود هستم همان طور که یعقوب مشتاق یوسف بود! براى من قتلگاهى معین شده است که به آن خواهم رسید. گویى مىبینم که گرگان بیابان بند بند تنم را بین سرزمین (نواویس) و(کربلا) از هم دریده، مرا تکه تکه کرده‏اند و شکمهاى گرسنه خود را از من سیر مىکنند و انبانهاى تهى خود را پر مىسازند. از روزى که قلب تقدیر الهى معین فرموده است، گریزى نیست. رضایت خداوند، رضایت ما اهل بیت نیز هست. ما بر امتحان او صبر مىکنیم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد. هیچ وقت پاره‏هاى تن رسول خدا (ص) و جگرگوشه‏هاى او از وى جدا نخواهند ماند و همه در بهشت با یکدیگر خواهند بود چشم رسول خدا (ص) به دیدار آنان شاد مىشود و به وعده‏اش به وسیله آنان وفا خواهد کرد. هر کس که حاضر است جان خود را در راه ما فدا کند و خون خود را بریزد و خود را آماده دیدار خدا کرده است، با ما کوچ کند که من بامدادان حرکت خواهم کرد انشاء الله).

پس از حرکت امام حسین (علیه السلام) در بین راه عده‏اى این خبر را به حضرت دادند که اهل عراق دلهایشان با شما و شمشیرهایشان علیه شما است. با وجود علم امام به این بى وفایى، همچنان مصمم بودند که به کوفه بروند.در یکى از منازل بین راه امام حسین (علیه السلام) را خواب ربود. پس از آنکه بیدار شدند، فرمودند: هاتفى ندا داد: شما با شتاب مىروید و مرگ شما را با شتاب به سوى بهشت مىبرد! فرزند امام، حضرت على اکبر (علیه السلام) عرض کرد: پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم، فرمود: آرى به خدا قسم، ما بر حقیم..على اکبر (علیه السلام) عرض کرد: در این صورت از مرگ باکى نداریم.. امام فرمودند: فرزندم خدا به تو جزاى خیر دهد.در بین راه، حضرت نامه‏اى خطاب به مردم کوفه نگاشتند و به مردم گوشزد کردند که بزودى به کوفه خواهند رسید و (قیس بن مصهر صیداوى) را مأمور رساندن پیام کتبى نمودند. قیس بن مصهر نزدیک کوفه به وسیله مأموران حکومتى دستگیر شد ولى پیش از آنکه محتواى نامه فاش شود آن را پاره پاره کرد. مأموران، او را نزد عبیدالله بن زیاد والى کوفه بردند، ابن زیاد از او خواست یا محتواى نامه را فاش کند و یا بالاى منبر رود و به على (علیه السلام)، امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) ناسزا بگوید، قیس گفت: من محتواى نامه را فاش نخواهم کرد، ولى بالاى منبر على و فرزندانش را لعن خواهم کرد.قیس بالاى منبر رفت ولى پس از حمد و ثناى الهى، بر رسول خدا و اهل بیت (علیهم السلام) صلوات فرستاد و ابن زیاد و پدرش و ستمکاران بنى امیه را لعنت کرد سپس گفت: اى مردم! من فرستاده حسین (علیه السلام) به سوى شما هستم و او در فلان نقطه است. به طرف او بروید و او را یارى کنید.. به دستور عبیدالله بن زیاد او را از بالاى قصر به زیر انداختند و این نماینده از جان گذشته را به شهادت رساندند.لازم به ذکر است که پدر عبیدالله بن زیاد، "زیاد بن ابیه" نام داشت. وى از مادرى فاجره و بدکاره به دنیا آمده بود و بدرستى معلوم نبود پدرش کیست از این رو، به او "زیاد بن ابیه" یعنى زیاد پسر پدرش مىگفتند. وى تا زمان حیات على (علیه السلام) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهاى ایشان نیز حضور داشت ولى پس از شهادت آن حضرت، معاویة بن ابى سفیان، به شهادت زنى، او را به ابوسفیان منتسب کرد و وى را برادر خود خواند. "زیاد" که شاید مىخواست از این عنوان زشت (که حاکى از سوء سابقه خانواده او است) رهایى یابد، به معاویه ملحق شد و به صورت یکى از کارآمدترین نزدیگان وى در آمد و از آن پس، دشمنى وى با اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) روزافزون گردید.او یکى از مهره‏هاى اساسى حکومت اموى در قیام علیه امام حسن مجتبى (علیه السلام) به شمار مىآمد و اینک فرزند او نیز به صورت اصلى ترین مهره حکومت یزید، در صدد به شهادت رساندن امام حسین (علیه السلام) بود.جلوگیرى سپاه حر از حرکت امام علیه السلامدر بین راه کوفه خبر شهادت مسلم بن عقیل (علیه السلام) و قیس بن مصهر (رض) به امام حسین (علیه السلام) رسید و دیگر بحسب ظاهر جاى شکى در غدر و مکر اهل کوفه نمانده بود با این وجود، امام (علیه السلام) تصمیم به ادامه حرکت گرفتند. پس از آنکه کاروان حسینى به نزدیکى کوفه رسید، متوجه شدند که سپاهى از دور به سمت آنان مىآید. این سپاه، سپاه حر بن یزید ریاحى ـ سردار بزرگ کوفه ـ بود. او مأموریت داشت مانع حرکت حضرت به کوفه شود و همچنین از بازگشت ایشان به مدینه ممانعت کند. سپاه حر بسیار تشنه بودند. به فرمان امام حسین (علیه السلام)، یاران آن حضرت به افراد سپاه و حتى اسبهاى آنان آب دادند آنگاه حر مأموریت خود را به اطلاع امام رساند. امام حسین (علیه السلام) فرمودند:(شما خودتان نامه نوشتید و از من خواستید به کوفه بیایم. اکنون اگر از خواسته خود منصرف شده‏اید، بگذارید برگردم) حر پاسخ داد: به خدا قسم من از این نامه‏ها بىاطلاعم! به دستور امام، خورجینى پر از نامه در مقابل حر قرار دادند. حر گفت: من نامه‏اى ننوشته‏ام و دستور دارم تو را به کوفه نزد ابن زیاد ببرم.امام از تسلیم شدن خوددارى کردند و به یاران خود دستور بازگشت دادند ولى حر مانع بازگشت حضرت شد. امام حسین (علیه السلام) فرمودند: (مادرت به عزایت بگرید! از من چه مىخواهى) حر بن یزید گفت: اگر شخص دیگرى این سخن را به من مىگفت، حتماً به او پاسخ مىدادم ولى مادر تو کسى است که نمىتوانم نام او را جز به نیکى و احترام ببرم..سپس پیشنهاد کرد امام نه به کوفه بیاید و نه به مدینه بروند و راه دیگرى را انتخاب کنند. امام نیز مسیر حرکت را تغییر دادند. در کتب تاریخ چنین آمده است که امام حسین (علیه السلام) پس از ملاقات با حر، خطبه‏اى خواندند که متن آن چنین است:(اى مردم! شما مىبینید که چه پیشامدى بر ما واقع شده است. دنیا تغییر کرده و پلیدیهاى خود را آشکار ساخته است. نیکیهاى آن پشت کرده و همواره بر خلاف خواسته انسان حرکت مىکند. اما از دنیا چیزى نمانده مگر ته‏مانده‏اى به مقدار قطرات آبى که پس از خالى شدن ظرفى در آن مىماند. مگر نمىبینید که به حق عمل نمىشود و از باطل خوددارى نمىگردد براستى در چنین زمانى باید مؤمن مشتاق، دیدار خداوند باشد! من مرگ را جز خوشبختى و زندگى با ظالمان را جز کسالت و ملالت نمىدانم. مردم، طالب دنیا هستند و دین، چون آب دهان بر زبانشان جارى است و تا جایى که زندگى آنان در رفاه باشد، گرد دین مىچرخند، اما چون به مشکلات و سختیها گرفتار شوند در آن زمان، دینداران بسیار اندک خواهند بود).خطبه دیگرى نیز از آن حضرت نقل شده است که ترجمه آن چنین است:(اى مردم! رسول خدا (ص) فرمود: هر کس سلطان سمتگرى را ببیند که حرام خدا را حلال مىشمرد و پیمان الهى را نقض مىکند، مخالف سنت رسول خدا است و گناه و دشمنى، ملاک عمل او بین بندگان خداوند است و با این حال، نه با عمل و نه با گفتار نسبت به وى مخالفتى نکند، بر خداوند سزاوار است که او را به جایگاهى وارد کند که سزاوار او است!ورود به کربلاکاروان حسینى، روز دوم محرم سال 61 هجرى، در حالى که سپاه حر بن یزید ریاحى آنان را همراهى مىکردند، به سرزمین کربلا وارد شدند. ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) پرسیدند: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا. فرمودند: خداوندا! از غمها و بلاها به تو پناه مىبرم! اینجا محل اندوه و مصیبت است. پیاده شوید! اینجا محل پیاده شدن ما و محل ریختن خون ما و محل قبرهاى ما است. این خبر را جدم رسول خدا به من داده است.اصحاب پیاده شدند و سپاه (حر) نیز توقف نمود. سپس حر بن ریاحى طى نامه‏اى عبیدالله بن زیاد را از ماجرا باخبر ساخت. عبیدالله بن زیاد نیز به امام حسین (علیه السلام) نامه‏اى به این مضمون نوشت:(اى حسین! به من خبر رسیده که در کربلا توقف کرده‏اى. یزید به من نوشته است که نخوابم و شکم خود را از غذا سیر نکنم تا تو را بکشم و یا تسلیم حکم من شوى! والسلام).امام حسین (علیه السلام) پس از قرائت نامه، آن را به دور انداختند و حتى جواب آن را ندادند.ابن زیاد پس از شنیدن این خبر، (عمر بن سعد) را به عنوان فرمانده سپاه نصب کرد و به او دستور داد با امام بجنگد و به او وعده داد اگر به این دستور عمل کند، حکومت (رى) را به او واگذار خواهد کرد. گرچه عمر بن سعد ابتدا نمىپذیرفت و نمىخواست خون امام را به گردن بگیرد، ولى عشق و علاقه مفرط به دنیا و حکومت، او را به اطاعت واداشت و حاضر به جنگ با فرزند رسول خدا (ص) شد.روز بعد، عمر بن سعد با چهار هزار سواره نظام وارد سرزمین کربلا مىشود.پس از ورود به کربلا، عمر بن سعد نماینده‏اى را نزد امام حسین (علیه السلام) مىفرستد و هدف حرکت حضرت را جویا مىشود. حضرت در پاسخ فرمودند: (شما خودتان به من نامه نوشتید و خواستید به کوفه بیایم. اکنون اگر از سخن خود برگشته‏اید، من نیز برخواهم گشت و اینجا را ترک خواهم نمود).عمر بن سعد که مىخواست تا آنجا که مقدور است کار به مصالحه بینجامد، پاسخ امام را به عبیدالله بن زیاد نوشت. عبیدالله در پاسخ نامه عمر بن سعد چنین گفت: اکنون که او در چنگال ما گرفتار شده است، هرگز رهایش نخواهم کرد!سپس به منبر رفت و مردم را به نبرد با پسر رسول خدا (ص) تشویق کرد و به آنان وعده پاداش و جایزه داد. پس از آن، سیل نامه‏نگاران و دعوت‏کنندگان پسر رسول خدا (ص)، به لشکرى پیوستند که مىرفت تا خون او را بریزد! ابن زیاد طى چند مرحله، سپاهیانى را براى عمر بن سعد فرستاد تا آنکه عدد سپاهیان او به 20 هزار نفر رسید.روز هفتم محرم سال 61 هجرى فرا رسید. فرستاده ابن زیاد نامه‏اى را به عمر بن سعد تسلیم کرد. در آن نامه از عمر بن سعد خواسته شده بود که هر چه زودتر بین یاران امام وآب فرات حائل شود و نگذارد حتى یک قطره آب به آنان برسد. عمر بن سعد نیز عده‏اى را به محافظت از شریعه فرات گماشت. بدین ترتیب، روز هفتم محرم، آب به روى کاروان حسینى بسته شد و تشنگى شدیدى بر زنان و کودکان غلبه نمود.از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلامسامحه کارىهاى عمر بن سعد بر عبیدالله بن زیاد پوشیده نبود و بیم آن مىرفت که او از دستور جنگ با امام حسین (علیه السلام) سرپیچى کند و در زمانى که باید نتیجه گیرى کرد، میدان را ترک نماید. لذا عبیدالله بن زیاد (شمر بن ذى الجوشن) را که مردى خشن و قسى القلب بود، همراه با نامه‏اى به کربلا، نزد عمر بن سعد فرستاد. ابن زیاد مجدداً از عمر بن سعد خواست تا به امام پیشنهاد کند همه بدون قید و شرط تسلیم شوند و در صورت نپذیرفتن این پیشنهاد، آنها را زنده به کوفه بفرستد و یا با آنان بجنگد. ابن زیاد شفاهاً به شمر گفت: اگر عمر بن سعد فرمان را نپذیرفت، تو فرمانده سپاه هستى او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرستّ!عمر بن سعد نامه عبیدالله را خواند و شمر به او گوشزد کرد که در صورت نپذیرفتن فرمان، فرماندهى را از دست خواهد داد. او حاضر به از دست دادن این سمت نشد و آمادگى خود را براى اجراى دستور اعلام کرد و شمر را به فرماندهى پیاده نظام لشکر منصوب نمود.روز نهم (تاسوعا)وقوع جنگ قطعى به نظر مىرسید. در یک طرف سپاه کفر قرار داشت و در طرف مقابل، مردانى که خون على (علیه السلام) در رگهاى آنان جارى است و ایمان سرشار آنان، هر حادثه‏اى را در نظر آنان کوچک، و حقیر جلوه مىدهد، بزرگوارانى که هر چه بیشتر آنان را از کشته شدن مىترساندند، ایمانشان بیشتر مىشود و توکلشان بر پروردگار متعال افزونتر: (الذین قال لهم الناس إن الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم فزادهم إیماناً وقالوا حسبنا الله ونعم الوکیل) آنان که چون مردم به آنها مىگویند همگى علیه شما جمع شده‏اند، پس از آنان بترسید، در عوض، ایمانشان بیشتر مىشود و مىگویند: تنها خداوند ما را بس است و ما کار خود را به او مىسپریم و او وکیل خوبى است (سوره آل عمران: آیه 173). مردانى چون حسین بن على (علیه السلام)، ابوالفضل العباس (علیه السلام)، على اکبر (علیه السلام) و حبیب بن مظاهر.دشمن گرچه از کثرت لشکر خود و کمى یاران امام (علیه السلام) بخوبى اطلاع داشت، اما نیک مىدانست تا سرداران رشیدى چون ابوالفضل العباس (علیه السلام) و برادرانش گرد امام حسین (علیه السلام) را گرفته‏اند، دسترسى به آن حضرت امکان نخواهد داشت پس باید چاره‏اى اندیشید. شمر بن ذى الجوشن خود را به کاروان حسینى رساند، ایستاد و فریاد زد: خواهرزادگان ما کجا هستند؟ منظور او حضرت ابوالفضل (علیه السلام) و برادران ایشان بود که همگى از قبیله (بنى کلاب) بودند، شمر نیز از همین قبیله بود لذا از خویشاوندان یکدیگر به شمار مىآمدند. امام حسین (علیه السلام) فریاد شمر را شنیدند و به برادران خود فرمودند: (جواب او را بدهید گرچه او مردى فاسق است، ولى با شما خویشاوندى دارد).ابوالفضل العباس (علیه السلام) و جعفر و عبدالله و عثمان ـ فرزندان على (علیه السلام) ـ نزد او رفتند و به او گفتند: چه کار دارى؟ او پاسخ داد: شما خواهرزادگان من در امان هستید از حسین کناره‏گیرى کنید و به ما بپیوندید! حضرت عباس (علیه السلام) فرمود: (لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد! ما را امان مىدهى، ولى به فرزند رسول خدا (ص) امان نمىدهى؟!شروع جنگفرمانده سپاه دشمن، عمر بن سعد با این جمله به سپاه خود دستور حمله داد: اى لشکر خدا، سوار شوید! بهشت بر شما بشارت باد!عصر روز عاشورا، لشکر کفر به طرف حرم حسینى هجوم بردند. چون به خیمه‏ها نزدیک شدند، حضرت زینب (س) نزد برادر دوید. امام مقابل خیمه نشسته بود و در حالى که به شمشیر تکیه داده بود، به خواب فرو رفته بود. زینب (س) برادر را بیدار کرد. امام (علیه السلام) فرمودند: (من رسول خدا را در خواب دیدم که به من فرمودند: تو فردا نزد ما خواهى بود). زینب (س) به صورت خود سیلى زد و با صداى بلند گریست. امام فرمودند: (خاموش باش مبادا این مردم ما را سرزنش کنند!) سپس به ابوالفضل (علیه السلام) فرمودند: (اى عباس جانم به قربان تو! سوار شو و آنان را ملاقات کن و بگو به چه منظورى مىآیند).قمر بنى هاشم، ابوالفضل العباس (علیه السلام) پیام امام را به آنان رساند، آنان گفتند: امیر دستور داده است یا تسلیم شوید و یا با شما خواهیم جنگید. عباس (علیه السلام) فرمودند: صبر کنید تا پیام شما را به ابى عبدالله برسانم، و برگشتند.امام حسین (علیه السلام) فرمودند: نزد آنها برگرد و از آنان بخواه امشب را به ما مهلت دهند تا نماز بگذاریم و استغفار کنیم. خدا مىداند که من نماز و تلاوت قرآن و کثرت دعا و استغفار را بسیار دوست دارم.ابو الفضل العباس (علیه السلام) بازگشتند و یک شب مهلت خواستند و عمر بن سعد نیز پذیرفت.شب عاشوراشب فرا رسید.. امام یاران خود را جمع کردند و پس از حمد و ثناى الهى چنین فرمودند:اما بعد من هیچ اصحابى را صالحتر از شما و هیچ اهل بیتى را نیکوکارتر و برتر از اهل بیت خود نیافتم. خداوند از جانب من به شما پاداش نیکو دهد! اکون شب است که شما را فرا گرفته است. آن را مرکب خود قرار دهید! هر یک از شما دست یکى از اهل بیت مرا بگیرد و با خود ببرد. در تاریکى شب پراکنده شوید و مرا با این جمعیت تنها بگذارید چرا که آنان با من کار دارند نه با کسى دیگر!اهل بیت و یاران با وفاى امام، هر یک با زبانى ابراز وفادارى نمودند.ابو الفضل العباس (علیه السلام) عرض کرد: براى چه تو را ترک کنیم براى اینکه پس از تو زنده بمانیم خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشى!برادران او و سایر اهل بیت نیز همین سخن را گفتند. سپس امام رو به فرزندان عقیل کرده، فرمودند: شهادت مسلم (برادر شما) براى شما کافى است. به شما اجازه مىدهم که برگردید! آنان عرض کردند: سبحان الله! آن وقت مردم چه خواهند گفت مىگویند سرور و عموزادگان خود را رها کردند و بدون کوچکترین نبردى به آنان پشت کردند. به خدا این کار را نمىکنیم. در عوض جان و مال و خانواده خود را فداى تو خواهیم کرد. همراه با تو مىجنگیم تا مثل تو کشته شویم. زندگى پس از تو زشت باد.پس از آن، اصحاب امام وفادارى خود را اعلام کردند. جان سخن همه این بود که اگر بدانیم در راه تو کشته مىشویم و دوباره زنده مىشویم و پس از آن زنده زنده مىسوزیم و اگر هفتاد بار چنین شود از تو دور نخواهیم شد! پس از آنکه همه اعلام وفادارى کردند، امام (علیه السلام) به آنان چنین مژده دادند: (بدانید که فردا من و شما همگى کشته خواهیم شد و هیچ یک از ما زنده نخواهد ماند!).ـ عموجان! آیا من نیز کشته خواهم شد؟این صدا، صداى (قاسم بن الحسن) است نوجوانى پدر از دست داده که به همراه عمو در کربلا حاضر است. در سیماى او عشق به شهادت موج مىزند.حضرت فرمود: پسر جانم! مرگ نزد تو چگونه است.قاسم عرض کرد: عمو جان! از عسل شیرن‏تر است.حضرت فرمود: آرى، عمویت به قربان تو! به خدا قسم، تو نیز فردا با من کشته مىشوى پس از آنکه به گرفتارى سختى مبتلا شوى!و قاسم، آسوده خاطر شد.امشب 32 نفر از لشکر عمر بن سعد به امام ملحق شدند.امشب، شب زمزمه و مناجات است در آن طرف جمعى در رکوع، عده‏اى در سجود و گروهى دیگر به عبادت ایستاده‏اند. امشب، شب به خون غلتیدن است. این، (بریر بن خضیر) است که از شادى در پوست نمىگنجد مىخندد و شوخى مىکند! عبدالرحمن به او مىگوید: اى بریر! الآن که وقت خنده و مزاح نیست! و بریر چنین پاسخ مىدهد: طایفه من مىدانند که من بیهوده‏گویى را نه در جوانى مىپسندیدم و نه در پیرى ولى اکنون مىبینم بین ما و حورالعین چیزى حائل نشده است جز اینکه دست به شمشیر بریم و با این جمعی

کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.