نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام

سرطان، بامداد و آن مرد مهربان


دوستم چند روز پیش بهم ایمیلی فرستاده بود که مقاله ای درباره ی سرطان و شیمی درمانی و این جور چیزا بود.

وقتی خوندمش متوجه شدم که پشت توصیه های پزشکیش یک جور دغدغه و بیم و نگرانی پنهان شده، معلومه هر کی که اون رو نوشته حسابی، سرطان و شیمی درمانی و مرگ ذهنش رو درگیر کرده!

این حس رو میشه از لابلای جمله هاش دریافت کرد و الحق هم با اون قلم پخته و زیباش این بیم و نگرانی رو خوب منتقل کرده، چون دوست من هم کلّی تحت تاثیر قرار گفته و سریع اون مطلب رو برای من فرستاده!

می بینید؟! با وجود این که تعداد افرادی که همه روزه بر اثر حوادث و اتفاقات مختلف جونشون رو از دست میدن خیلی بیشتره با این وصف سرطان هنوز اون هیبت ترس آور خودش رو حفظ کرده و مردن با سرطان جداً مرگ هول بر انگیزیه!

اما واژه سرطان برای من با یک حس متفاوت و شخصی همراهه و محاله این واژه رو بشنوم و به یاد «بامداد» و خاطراتش نیفتم ...

اون سال اولین سال معلمی من بود تازه ابلاغ گرفته و برای تدریس به یکی از مدارس شهر رفته بودم از همون روزای اول یک دانش آموز توی کلاس خیلی توجهم رو به خوش جلب کرد.

اون یک صورت کشیده مهتابی داشت و با بدنی لاغر و بلند، یک جور جاذبه و گیرایی خاصی تو نگاهش دیده می شد، درسش عالی بود، اما هفته ای یکی دو روز غایب می شد یک روز وقتی داشتم لیست غایبن کلاسم رو به دفتر دار تحویل می دادم گفتم: بامداد امروزم غایب بود!

ناظم گفت: آره امروز طفلک نوبت شیمی درمانیش بوده!

من گیج و مبهموت تکرارکردم: شیمی درمانی؟!

و اون جواب داد: بله! مگه نمی دونی اون سرطان خون داره از وقتی کلاس دوم بوده به این بیماری مبتلا شده …!

این خبر حسابی ناراحتم کرده بود. از اون روز به بعد اغلب سرکلاس بی اختیار نگاهم به طرفش سر می خورد، انگار دارم سوختن و آب شدن یک شمع رو تماشا می کنم. طفل معصوم با دنیایی از اعتماد به نفس و آرامش سر کلاس می نشست و اصلا به روی خودش نمی آورد که داره با چه حقیقت هولناکی دست و پنجه نرم می کنه. کم کم سال تحصیلی به آخر می رسید و وارد امتحانات پایان سال می شدیم. بچه ها خوب درس می خوندن و رقابت فشرده ای بینشون برقرار بود. بامداد امتحانهاش رو یکی بعد از دیگری با موفقیت می گذروند، اما شاید بعد از آخرین امتحان بود که ناگهان خبر تلخی برامون آوردند: بامداد مرد!

اون روز این جمله غم فزا مدام بین افراد تکرار می شد هر تازه واردی که از راه می رسید خبر رو بهش بازگو می کردند و با هر تکراری گویی شرنگی از اندوه به قلبم می ریختند، چهره معصوم و لبخند شیرینش لحظه ای از مقابل چشمم کنار نمی رفت. دوستان و همبازی های او امروز پیام آور سفر تلخ او شده بودندبامداد دیروز بعد از ظهر اومد توی کوچه با ما یک شکم سیر دوچرخه سواری کرد و بعدش رفت خونه و حالش بد شد و همه چیز تموم شد...!»

فردا ی آن روز در و دیوارهای مدرسه و کوچه های اطراف پر شد از اطلاعیه ختم و بنا شد ما هم توی مدرسه مراسم یادبود بگیریم. من باید به منزل بامداد می رفتم تا به والدینش تسلیت بگم و ازشون برای شرکت تو مراسم دعوت کنم. مادرش با دیدنم به سختی گریست و بعدش هم تعریف کرد که بامداد این ماه های آخر خیلی تغییر کرده بود، یک آرامش خاصی پیدا کرده بود، مدام به ما دلداری می داد و همه مون رو به صبر دعوت می کرد، همش می گفت: چرا خودتون رو گرفتار من کردید زندگیتون رو بکنید، اصلا فکر من نباشید، وقتی رفتم یک بچه دیگه دنیا بیارید و غم و اندوه من رو فراموش کنید.

با این که شیمی درمانی بدن نحیفش رو خیلی اذیت می کرد مثل یک آدم بالغ و با تجربه درد رو تحمل کرده و لب به شکایت باز نمی کرد، فعالیت زیاد و هیجان براش بد بود، ما نمی گذاشتیم زیاد بیرون بره فقط گاهی می رفت همین حسینیه که نزدیک اینجاست، می گفت: تو حسینیه با یک آقای مهربونی آشنا شده اون بهش گفته من می دونم تو سرطان داری اما اصلا نترس مرگ اصلا چیز ترسناکی نیست که تو این قدر نگرانش بشی و ازش فرار کنی، یک حقیقته که همه خواه نا خواه با هاش رو در رو میشن و اگر کسی واقعا مفهوم اون رو بشناسه با مرگ بیشتر انس می گیره تا زندگی!

می گفت: آقای مهربون بهش گفته چطوری با یاد خدا رنج ها رو فراموش کنه!

از موقعی که با اون آشنا شده و گفتگو می کرد شیمی درمانی اذیتش نمی کرد و مسکّن و آرام بخش نمی خورد و خیلی راحت با همه چیز مواجه می شد. وقتی می بردمش بیمارستان به مریضای دیگه دلداری می داد و آرومشون می کرد روز آخر امتحانا هم وقتی آمد خونه گفت: مامان من می رم با دوستام دوچرخه سواری. من گفتم: نرو! گفت: چند تا دور بیشتر نمیزنم خیلی وقته بازی نکردم! یکی دو ساعت بعدش برگشت افتاد تو ی تختش ...

فردای اون روز، قبل از شروع مراسم من سراغ خادم حسینیه رفتم تا نشانی مرد مهربون رو بگیرم و دعوتش کنم! اون با دیدن اطلاعیه جا خورد و اشک توی چشماش حلقه زد و گفت: اما من شخص خاصی رو باهاش ندیدم، بامداد بچه خونگرمی بود با خیلی ها سلام علیک داشت من نمی دونم کدومشون مورد نظر شماست؟! خیلی وقتا به اینجا می آمد و نمازی، دعایی چیزی می خوند و می رفت، خودش تنها بود، بیایید ببینید هنوز کیف وسایلش این جاست من کیف رو برداشتم و درش رو بازکردم، توی اون یک کارت دعای استغاثه به امام زمان(عج) بود و یک تسبیح...!

این بود حکایت بامداد و سرطانش.

در واقع اون با مرگ زیبای خودش درس بزرگی به من داد، درسش این بود که:

بحث سر این نیست که تو چه چیزایی رو رعایت کنی تامرگ چند صباحی به تأخیر بیفته و یا رعایت نکنی و موجب جلو افتادنش بشی.

مسئله اینه که مرگ هم راهنما می خواد درست مثل زندگی!

اگر توی رنج ها و مصائب زندگی تکیه گاه و دردآشنایی آگاه و دلسوز نداشته باشی، یک رنج بیهوده و مرگ بی ارزش رو دنبال یک زندگی پوچ ردیف کردی!

و اون تکیه گاه و راهنمای کسی نمی تونه باشه جز همون حجت خداوند بر زمین و پدر مهربون بندگان!

کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.