نام کاربری:   کلمه عبور:        کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟  |  ثبت نام
image

آن سه سوار

 

سوار در بیابان به تاخت می رفت، از کربلا فاصله می گرفت در حالی که چهره اش در هم کشیده و اندوه، قلبش را در سینه می فشرد؛ قطرات اشک چشمانش را نمناک می ساخت، هر از گاه سر بر می گرداند و با حسرت به پشت نگاه می کرد تا آن که از خیمه گاه دور شد و دیگر اثری از آن ندید.

  اما همچنان تصویر رزمگاه وخیمه های برافراشته از ذهنش پاک نمی شد پس بی اختیار توبره اش را به صورتش نزدیک کرده و بوید... شمیمی ملکوتی در مشامش پیچید... .

زمان می گذشت، مرد دور و دورتر می شد تا آن که احساس کرد اسبش خسته است و نیاز به استراحت دارد نگاهی به اطراف انداخته در آن دور دستها چیزی شبیه بوته یا تخته سنگ نظرش را جلب کرد با خود گفت: در سایه ی آن کمی می آسایم و دوباره به راهم ادامه می دهم پس مرکبش را هی کرد و به همان سو شتافت، وقتی که به اندازه ی کافی نزدیک شد با تعجب دید که آنچه دیده بود زین اسبی است که مردی در سایه آن به استراحت پرداخته، چون جلوتر رفت مرد به دیدنش قهقه سر داد و گفت: ای محمّدبن بشير خضرمى! می بینم که مولایت حسین را رها کردی و به راه خود می روی... اکنون از اسب پایین بیا و کمی استراحت کن ... !

محمد بشیر او را شناخت لذا همانطور که از اسب فرود می آمد گفت: ...تو هستی ای "عبیدالله بن حرجعفی"؟! دهانت بشکند! چه زبان تند و تلخی داری... ! برعکس این تو بودی که فرزند پیامبرت را در کربلا بی یار و یاور نهاده و در سایه آسوده ای در حالی که ساعتهاست جنگ آغاز شده و دو لشکر به هم تاخته اند... .

محمدبن بشیر همانطور که زین از پشت حیوان  بر می داشت با صدای بلند ادامه داد از یاد نبرده ام چند روز پیش وقتی همراه کاروان مولایم به قطقطانیه رسیدیم، خیمه ی تو آن جا برپا بود، امام تو را به نام صدا زد و فرمود: ای عبید الله بن حر! تو در زندگی خطاها و گناهان بسیاری مرتکب شده ای اکنون بیا و توبه نما و مرا در جنگ با سپاه یزید یاری کن تا جدم در قیامت شفاعتت نموده و خداوند تو را ببخشاید... .

لیکن تو عذر آورده و جان خود را بر جان امام زمان عزیز تر داشتی و به یاری طلبی او اعتنایی ننمودی... !

عبیدالله: اما ای محمد بن بشیر! خودت شاهد بودی که  من چه سخاوتمندانه  اسب و شمشیرم را پیش کش فرستادم لیکن امام خودش آنها را نپذیرفت و پس فرستاد... .

محمدبن بشیر:  بله  و هنوز صدای مولایم در گوشم هست که به تو نهیب زد: وقتی خودت دست یاری ما را پس می زنی به شمشیر و مرکبت هم نیازی نیست ما از ستمکاران تحفه نمی پذیریم از این جا دور شو تا حال که در کنار ما نیستی لااقل بر علیه ما نیز نباشی... .

عبید الله: و من هم فراموش نکرده ام ... این تو بودی که آن روز مدام در دفاع از امام رجز می خواندی و مرا سرزنش می کردی اما اکنون خودت هم مولایت را تنها گذاشته ای و فرار در پیش گرفته ای... .

محمدبن بشیر : ساکت باش ای ناجوانمرد قصه من چیز دیگریست... : بدان که آن روز ما، تو و چادرت را ترک گفته و سفرمان را ادامه دادیم و سرانجام به کربلا رسیدم، در آن جا خیمه هایمان را برپا و همگی آماده نبرد شدیم... من شمشیر خود را تیز می کردم که پیکی از گرد راه رسید و ندا داد : محمّدبن بشير خضرمى کیست؟... پسر او در مرز ری به اسارت رفته است و اکنون چشم انتظار کمک پدرش می باشد... .

قلب من از شنیدن این خبر فرو ریخت، با این وصف به آن مأمور خطاب نمودم که: گرچه اسارت فرزند بر پدر نا گوار است اما در چنین شرایطی که مولایم نیاز به یاری دارد من این رنج را به حساب خدا نهاده و تا به آخِر در کنار اومی مانم.

اما امام حسین ع سخنم را شنید، پس صدایم زده و با مهربانی فرمود:

نه ...محمدبن بشیر!،  ...تو باید بی درنگ به یاری فرزندت بشتابی، بیا این لباس های مرا بگیر وقتی به ری رسیدی اینها را فروخته و بهای آزادی پسرت را بپرداز و رهایش کن... .

عبیدالله پوزخندی زده می گوید با نقل این حکایت می خواهی بگویی از میدان نبرد نگریخته ای...؟! اما تو از خدا خواسته جامه را برداشتی و خود را رهاندی... .

محمدبن بشیر: یاوه نگو من آرزوی شهادت داشتم اما  اطاعت مولا از آرزوی من واجب تر بود ... .

عبیدا لله کلامش را قطع کرده و به سمتی اشاره می کند: آنجا را ببین سواری به ما نزدیک می شود... .

لحظاتی بعد از میان گرد و غبار صدایی به گوش می رسد:

سلام ای مسلمانان از کربلا چه خبر؟! آیا نبرد شروع شده؟!

محمدبن بشیر: آمدی ای طرماح بن حکم؟! آذوغه ها را به خاندانت  رساندی؟! به یاد دارم که از امام فرصت گرفتی تا به شهرخویش بروی و باز گردی... !

طرماح بن حکم: آری برای تهیه توشه، سفر می کردم که در راه بازگشت به کاروان ابا عبدالله رسیدم... .

محمد بن بشیر: آری یادم هست تو نزد امام آمدی و او را از کوفیان برحذر داشتی... .

طرماح: چه باید می کردم... من یک روز پیش از آن که از کوفه خارج شوم جمعیتی عظیم را مشاهده نمودم که به آنجا آمده بودند تا لشکر خود را برای قتال با حسین مرتب کنند، لذا وقتی امام را دیدم ایشان را از لشکر آرایی کوفیان با خبر نموده چنین پیشنهاد کردم: ای مولای من! اینک یا به شهر من بیایید و یا پناهگاه مناسب دیگری بجویید تا از شر این قوم در امان بمانید... امام پاسخ دادند:

 خدا به تو و قومت پاداش نیک دهد. میان من و این مردم سخنی گذشته است که با وجود آن نمی توانیم برگردیم ... .

من به امام عرض نمودم که خداوند شما را از شر جن و انس حفظ کند. من فعلا از کوفه برای خاندانم آذوغه می برم سپس به خواست خدا نزد شما باز می گردم و اگر این توفیق را بیابم سوگند به خدا از یاران شما خواهم بود.

امام پاسخ داد: خدا تو را رحمت کند اگر قصد آمدن داری بشتاب!

عبید الله: ای طرماح! به این ترتیب تو هم بهانه ای تراشیدی و خودت را از مهلکه رهاندی... !

طرماح: نه! چنین نیست، من نگران زن و فرزندم و آن ها چشم انتظار من بودند... .

عبید الله: آیا خداوند برایشان کافی نبود و به آنها روزی نمی رساند؟!

محمدبن بشیر: ای وای که فرصت ها چه زود از دست می روند... !

طرماح: (عنان اسب را می کشد) نه من اکنون می تازم و خود را به کربلا می رسانم.

عبید الله: نگاه کنید در آن دور دست ها دودی به آسمان می رود ... !

طرماح: (به سمتی که اشاره می کنند بر می گردد)دود... ؟!

محمد بن بشیر:(با دو دست برسر میزند) ای وای خیمه ها... !

طرماح: (دست روی قلبش می گذارد) آه از این حسرت اندوه که جانم را چون خیمه های مشتعل می سوزاند... !

***

دنیا صحنه یک آزمون همیشگیست؛ امتحان فرمان بری و سرسپردگی نسبت به  پیشوای الهی هر زمان... .

در کربلا، یاری به "جان" بود در آوردگاه اسب و شمشیر و امروز که عصرغیبت است، یاری امام به  شناخت اوست در رزمگاه  غیبت... ایمان و یقین به این نکته که فرمانبری از مولا واجب است خواه نبینیمش، خواه ببینیم و نشناسیم... و این است حقیقت "انتظار"!

و تو اگر عبیدالله حر جعفی باشی هر چیزی را به امامت عرضه خواهی کرد جز آنچه او خود از تو خواسته است... !

اگر طرماح... بعد از آن که حق را شناختی و به حقیقت پی بردی همچنان تعلل خواهی کرد تا زمان بگذرد و موقعیت ها بر باد رود و تو بمانی و حسرت فرصت از دست رفته...!

اگر محمد بن بشیر خضرمی، فرقی نخواهد کرد دستی به شمشیر ببری یا نبری مادام که دست بردن و دست نبردنت در اطاعت از فرمان امام زمانت باشد.

و اینک...

کتابچه "اربعین، اجتماع قلب ها"

... وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ وَ لَا نُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .
الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص 499
بی تردید اجتماع و اصلاح قلوب شیعیان آرزوی قلبی مولایمان امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد ....
 محرم و مراسم و آئین های مقدس و با شکوه آن فرصتی است تا مؤمنین زیرخیمه این صاحب عزای دلسوخته و "پدر مهربان" مشق همدلی و همبستگی کنند.
گروه تحقیق و مطالعه "پدرمهربان" با هدف تذکّر به ارزش و جایگاه این پیوند مقدس و دعوت به آن ، به ویژه در ایام اربعین و حرکت عظیم و شکوهمند جهانی به مقصد بارگاه حسینی، اقدام به تهیه کتابچه ای به نام "اربعین،اجتماع قلب ها" در سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی نموده است.
علاقمندان و عزاداران گرامی می توانند برای تهیه کتابچه به شماره 09392404609 پیام ارسال نمایند.
ضمناً  قیمت هر کتابک 500 تومان است که صرف تأمین هزینه چاپ های بعدی خواهد شد.